چه می شد گر دل اشفته من به شهر چشم تو عادت نمی کرد
وای کاش از نخست ان چشمهایت مرا اواره غربت نمی کرد
چه زیبا بود اگر مرغ نگاهت میان راز چشمان تو می ماند
تو می ماندی او هم مثل یک کوچ ز باغ دیده ات هجرت نمی کرد
تمام سایه روشن های احساس پر از ارامش مهتابیت بود
ولیکن شاعر ایینه ها هم بخوبی درک این وسعت نمی کرد
زمانی که تو رفتی پاکی یاس خلوص سبز گلدان را رهاکرد
چه زیبا بود اگر از اولین گام نگاهم با دلت صحبت نمی کرد
تو پیش از انکه در دل پا گذاری تمام فال هایم رنگ غم داشت
ولی تو امدی و بعد از ان دل بدون چشم تو نیت نمی کرد
در هجوم لحظه های بی قراری مرا تا عمق یک پرواز می برد
و جز با اسمان دیدگانت دلم با هیچ کس خلوت نمی کرد
نگاهم مثل یک مرغ مهاجر به دنبال حضورت کوچ می کرد
به غیر از انتظارت قلب من را کسی این گونه بی طاقت نمی کرد
تو می ماندی کنار لحظه هایم ولی این شادمانی زود می رفت
وتا می خواست دل چیزی بگوید تو می رفتی و او فرصت نمیکرد
دلم پشت یک تنهایی زرد نگاهش را به چشمان تو می دوخت
ولی قلب تو قدر یک گل سرخ مرا به کلبه اش دعوت نمی کرد
نظرات شما عزیزان: