بسی شکایتم از روزگار هجرانست دریغ کای شب وصل انقدر نمی پایی
به خاک پای عزیزان که از محبت یار دل از محبت دنیا و اخرت کندم
به خاک پای تو سوگند و جان زنده دلان که من به پای تو بر مردن ارزومندم
به روز وصل تو دانی که چیست حالت ما که حاجتی نتوان خواست از خدا جز تو
بت من سخت می ترسم که از اهل جفا باشی به گل بسیار می مانی،مبادا بی وفا باشی
به ماه روی تو این ارزو که من دارم هزار سال اگر نبینمت هنوز کم است
به یاد چشم تو دارم دلی خراب هنوز سحر رسید و ندارم خیال خواب هنوز
به کاخ وصل تو پر می فشاندم از سر شوق کنون ز سنگ جدایی شکسته بال شدم
بروی او نگرستن ز من نمی اید من این دو دیده برای گریستن دارم
به روز غم کسی جز سایه ی من نیست یار من ولی ان هم ندارد طاقت شب های تار من