به من فرصت بده.فقط یک ساعت،نه فقط یک لحظه.بگذار برای اخرین بار خوب نگاهش بکنم.زمین را از چرخش نگهدار!دریاها را متوقف کن! به پرندگان بگو بال نزنند! به ادمیزادگان بگو پلک بر هم نگذارند! به پروانه ها بگو شمع را فراموش کنند!به بلبلان بگو دیگر نخوانند!
ای مرگ ! فقط یک لحظه، فقط به اندازه باز شدن پنجره ی عشق،فقط به قدر روییدن نام او بر لبم، فقط...
چرا اینقدر زود امده ای؟فکر می کردم می توانم چند بهار نه صد بهار دیگر باشم و برای گل های میخک و شب بو شعر بخوانم،فکر میکردم می توانم صدها نامه ی دیگر برای چشم های او بنویسم.فکر می کردم می توانم از افتاب بالا بروم و از نردبان شب پایین بیاییم.چرا امده ای! ان هم اینگونه بی خبر و ناگهانی؟ بگذار یک بار دیگر او را صدا کنم،یک بار دیگر به او سلام بگویم،یک بار دیگر به او بگویم:(دوستت دارم) یک بار دیگر به او لبخند بزنم.
ای مرگ!به من فرصت بده،دسته گلی تقدیم او کنم و قلبم را نشانش بدهم.بگذار دمی در قلب او زندگی کنم! من هنوز همه ی مهربانی های او را کشف نکرده ام!هنوز از کوچه های دلشوره نگذشته ام. هنوز از صدای او مست نشده ام.ای مرگ!بگذار پیراهنی از ابر بپوشم وباران بشوم. بگذار در جزیره ای متروک نامش را روی صخره ای گمنام حک کنم.بگذار با اب های سرگردان در کنار خانه اش جان بدهم.
ای مرگ!ارام!بگذار یک بار دیگر شعرهایم را در اینه نگاه کنم!بگذار یک بار دیگر عطر او به درونم سفر کند! بگذار یک بار دیگر در مقابلش بایستم ودر ستایش خورشیدی که در قلبش نشسته است،شعر بخوانم! به من فرصت بده!فقط تا تکان خوردن پرده های اتاق وتا روشن شدن فانوسی که روی ایوان اندوه است.